تاریخ داستان حوادث پیاپی یا شرح تحول نیست
 
چکیده:
علمی که حاصل تعمیم واقعیت های تاریخی است در وضعیت بسیار متفاوتی قرار دارد؛ در اینجا، واقعیات برای آن که به سان داده به کار آینده نخست باید از نظر تاریخی دانسته شوند؛ دانش تاریخی ادراک حسی نیست، پی بردن به فکری است که جنبه ی درونی حادثه را تشکیل می دهد.

تعداد کلمات: 1333 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 6 دقیقه
 
نویسنده: رابین جورج کلینگوود
ترجمه: علی اکبر مهدیان

 دوچرخه را فقط برای این که دوچرخه وجود داشته باشد نمیسازند، بلکه برای آن می سازند که مردم به طریقی خاص سفر کنند. در ارتباط با این مقصود، دوچرخه فقط هنگامی عملکرد دارد که کسی سوار آن شود، ولی دوچرخه‌ی ساکن در زیر سایه‌بان بدون عملکرد نیست. اجزای آن غیر فعال نیستند، خودشان را به نظمی خاص در کنار هم نگاه می دارند و آنچه ما ساختار آن می خوانیم، جز عملکرد کنار هم نگاه داشتن نیست. به این معنا، آن چه ساختار نامیده می شود، در واقع شیوه ای از عمل کردن است. به هر معنای دیگر، ذهن أبدأ هیچ کارکردی ندارد؛ هیچ ارزشی ندارد، نه برای خودش نه برای دیگری، جز این که ذهن است و فعالیت هایی را انجام می دهد که آن را ذهن می سازند. بنابر این، حق با هیوم بود که اعتقاد داشت چیزی به عنوان «جوهر معنوی» وجود ندارد، چیزی که ذهن از آن مجزا و شالودهی آنچه ذهن انجام می دهد باشد، وجود ندارد.
 
این تصور علم ذهنی، به تعبیر معروف نت، «متافیزیکی» است، و بر مفهوم جوهری باطنی متکی است که شالودهی واقعیات فعالیت تاریخی است. اندیشه ی بدیل آن «اثباتی» و متکی به مفهوم مشابهت ها یا یکنواختی های میان خود آن واقعیات است. به موجب این برداشت، وظیفه ی علم ذهن عبارت خواهد بود از کشف گونه ها با الگوهای فعالیت که بارها در خود تاریخ تکرار خواهند شد. در این که چنین علمی امکان پذیر است، جای هیچگونه تردیدی نبود. ولی درباره ی دو مطلب باید توضیح داده شود:

نخست، هر برآوردی از ارزش این علم (با قیاس با علوم طبیعی) به کلی گمراه کننده است. ارزش تعمیم آن به علوم طبیعی به این واقعیت وابسته است که داده های علوم فیزیکی با ادراک حسی حاصل شده و ادراک حسی فهم نیست. بنابراین، ماده ی خام علوم طبیعی «جزئیات صرف» است که مشاهده شده اند، اما فهمیده نشده اند و اگر آنها را در جزئیات ادراک شده شان در نظر بگیریم، غیر قابل فهم اند. بنابراین، کشف چیزی قابل فهم در روابط بین گونه های کلی آنها پیشرفتی اصیل در دانش است. این که آنها فی نفسه چه هستند، همان طور که دانشمندان مرتب به ما یاد آوری می کنند، نادانسته می ماند، ولی ما دست کم می توانیم اطلاعاتی دربارهی الگوهایی واقعیات داشته باشیم.

   بیشتر بخوانید:  مشخصه‌های تاریخ‌نگاری مسیحی

علمی که حاصل تعمیم واقعیت های تاریخی است در وضعیت بسیار متفاوتی قرار دارد؛ در اینجا، واقعیات برای آن که به سان داده به کار آینده نخست باید از نظر تاریخی دانسته شوند؛ دانش تاریخی ادراک حسی نیست، پی بردن به فکری است که جنبه ی درونی حادثه را تشکیل می دهد. مورخ، هنگامی که حاضر است چنین واقعه ای را به سان یک داده برای تعمیم به دانشمند ذهن شناس تحویل دهد، قبلا آن را به این سان از درون فهمیده است.
  دوچرخه را فقط برای این که دوچرخه وجود داشته باشد نمیسازند، بلکه برای آن می سازند که مردم به طریقی خاص سفر کنند. در ارتباط با این مقصود، دوچرخه فقط هنگامی عملکرد دارد که کسی سوار آن شود، ولی دوچرخه‌ی ساکن در زیر سایه‌بان بدون عملکرد نیست. اجزای آن غیر فعال نیستند، خودشان را به نظمی خاص در کنار هم نگاه می دارند و آنچه ما ساختار آن می خوانیم، جز عملکرد کنار هم نگاه داشتن نیست. به این معنا، آن چه ساختار نامیده می شود، در واقع شیوه ای از عمل کردن است. به هر معنای دیگر، ذهن أبدأ هیچ کارکردی ندارد؛ هیچ ارزشی ندارد، نه برای خودش نه برای دیگری، جز این که ذهن است و فعالیت هایی را انجام می دهد که آن را ذهن می سازند. بنابر این، حق با هیوم بود که اعتقاد داشت چیزی به عنوان «جوهر معنوی» وجود ندارد، چیزی که ذهن از آن مجزا و شالودهی آنچه ذهن انجام می دهد باشد، وجود ندارد.
اگر چنین نکرده باشد، واقعه قبل از آن که درست « آشکار شده باشد، به عنوان داده برای تعمیم مورد استفاده قرار می گیرد. اما اگر او چنین کرده باشد، چیز باقی نمی ماند که به تعمیمش بر زد. اگر با فکر کردن تاریخی فهمیده باشیم چگونه و چرا ناپلئون صعود خود را در فرانسه ی انقلابی تثبیت کرد، این گزاره که رخدادهای مشابهی در جاهای دیگر هم اتفاق افتاده است هرقدر هم سرشار از حقیقت باشد - چیزی بر فهم ما از آن فرایند خاص نخواهد افزود. این قبیل اظهارات فقط هنگامی ارزش دارند که واقعه ی جزئی را فی نفسه نتوان فهمید.
 
به این سبب، این ایده که چنین علمی ارزشمند است به این فرض ضمنی و نادرست متکی است که داده های تاریخی»، «پدیده های شعور» یا امثال آنها که مبنای آن را تشکیل میدهند صرفا ادراک حسی اند، و از لحاظ تاریخی شناختنی نیستند. اندیشیدن در باب این که آنها به این ترتیب صرفا می توانند فهمیده شوند، اندیشیدن به آنها نه به سایر ذهن بلکه به سان طبیعت است، و در نتیجه این گونه علوم به طور منظم به سلب ذهنیت ذهن و تبدیل آن به طبیعت گرایش می یابند. نمونه های نوین، شبه تاریخ اشپنگلر است که در آن واقعیات تاریخی منفرد که او آنها را «فرهنگ» می خواند، صریحا به عنوان محصولاتی طبیعی درک شده اند که «با همان بی هدفی ممتاز گل ها در صحرا» رشد می کنند و می پژمرند و بسیاری نظریه های روان شناختی رایج کنونی فضائل و رذائل، شناخت و توهم، را به همان طریق درک میکنند.
 
دوم، اگر بپرسیم تعمیم های چنین علمی تا چه حد مصداق دارند، خواهیم دید که ادعاهای آن به فرارفتن از حوزهی تاریخ بی پایه است. بی گمان، گونه های رفتار، مادام که یک نوع ذهن در یک نوع وضعیت جای داشته باشند تکرار خواهند شد. الگوهای رفتاری ویژهی یک خان فئودال مادام که خوانین فئودال در جامعه‌ی  فئودالی می زیستند قطعا ثابت بود، ولی جستن آنان (جز به دست محققی که به سست ترین و خیالی ترین قیاس ها خرسند است) در جهانی که ساختار اجتماعی آن متفاوت است، بیهوده خواهد بود. برای آن که الگوهای رفتاری ثابت بمانند یک نظام اجتماعی باید پیوسته یک نوع موقعیت را به وجود آورد. اما نظمهای اجتماعی امور واقع تاریخی اند، و موضوع تغییرات اجتناب ناپذیر، تند یا کند، هستند. بدون تردید، علم مثبت ذهن قادر خواهد بود همسانیها و تکرارهایی را ثابت کند، ولی ضمانت نمی توان داد که قوانینی که وضع می کند فراتر از دورهای تاریخی که واقعیاتش از آن گرفته شده مصداق داشته باشد. چنین علمی (چنان که به تازگی در مورد آن چه اقتصاد کلاسیک خوانده می شود، آموخته ایم)، کاری بیش از توصیف کلی بعضی خصوصیات معین عصر تاریخی دورهی خود نمی تواند انجام دهد. اگر بکوشد با تکیه بر تاریخ باستان، مردم شناسی نوین و غیره برای فراهم آوردن پایه ی وسیع تری از واقعیات، پای خود را به عرصه ی پهناورتری دراز کند، باز هم هیچگاه بیش از توصیفی عام از بعضی مراحل تاریخ آدمی نخواهد بود و هرگز هم به یک علم غیر تاریخی ذهن تبدیل نخواهد شد.
 
بنابراین، ملاحظه ی چنین علم ذهن مثبتی در فراسوی حوزهی تاریخ و وضع قوانین ثابت و تغییر ناپذیر سرشت آدمی، فقط برای شخصی ممکن است که شرایط گذرای یک عصر تاریخی خاص را به جای شرایط پایدار حیات آدمی می گیرد. مردم قرن هجدهم به آسانی مرتکب این اشتباه می شدند، زیرا چشم انداز تاریخی آنان به حدی تنگ و شناخت آنان از سایر فرهنگها چندان محدود بود که با بی قیدی می توانستند عادات فکری یک اهل اروپای غربی روزگار خودشان را با قوای ذهنی که خداوند به حضرت آدم و تمام اولاد او اعطا کرده بود، یکی بگیرند. هیوم، در شرح خویش از سرشت آدمی، هرگز سعی نکرد از این ملاحظه فراتر رود که در واقع «ما» به شیوه های خاصی فکر میکنیم و در این باره که منظورش از لفظ «ما» چیست، بحث نکرد. حتی کانت، در تلاش برای فراتر رفتن از «مسئله ی واقعیت» و حل کردن «مسئلهی حقیقت» فقط نشان داد که اگر برآنیم آن نوع علمی را که بالفعل داریم در اختیار داشته باشیم، باید به این شیوه ها فکر کنیم. او هنگامی که می پرسد تجربه چگونه امکان پذیر است، منظورش آن نوع تجربه ای است که مردم عصر خودش و تمدن خودش از آن برخوردار بودند. بدیهی است که او از این امر آگاه نبود. هیچ کس در زمان او آنقدر در تاریخ فکر کار نکرده بود که بداند هم علم و هم تجربه ی یک اروپایی قرن هجدهم، واقعیت های تاریخی به شدت خاص و با علوم و تجارب مردمان دیگر در زمانهای دیگر بسیار متفاوت است. همچنین، هنوز محقق نشده بود که حتی مستقل از گواهی تاریخ، آدمی هنگامی هم که هنوز کاملا از میمون جدا نشده بود به طرق بسیار متفاوتی می اندیشید. اندیشه ی علم سرشت آدمی، آنگونه که در قرن هجدهم برداشت می شد، به زمانی تعلق داشت که هنوز معتقد بودند نوع انسان، مانند هر نوع دیگر، مخلوقی خاص با خصوصیت های تغییر ناپذیر است .
 
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)

   بیشتر بخوانید:
  خمیرمایه‌ی ایده‌های مسیحی
  سرشت تاریخ‌نگاری یونانی ـ رومی
  تاریخ‌نگاری رومی